۱۳۸۶ بهمن ۹, سه‌شنبه

این جا گوشه‌ی چهارم یک مثلث است
و من در جست-و-جوی خودکاری که رنگ‌اش شبیه همین لحظه‌ باشد
که باید تمام این سوراخ‌ها را چرخید
و کاغذِ سفید را.
.

بلندتر از همیشه حرف می‌زنم
تا معنای مهمی صادر شود
و جا نمانم در تنهاییِ این‌جای‌ام که درد می‌کند.
.

وقتی پیراهن‌ام چنگ می‌زند به بوی نیکوتین
احساس شباهت عجیبی می‌کنم
و داد می‌زنم
این سطرها را کِش می‌دهم تا تمام کاغذ قرمز شده باشد
تا تمام لذت این جای سفید تن‌ام را پوشانده باشد
هرچند خیلی مهم نیست
که چیزی گوشه‌ی اول این مثلث را....
که چیزی گوشه‌ی دوم این مثلث را....
که چیزی گوشه‌ی....
.

هنوز حرف‌های‌ام تمام نشده‌ست
باید گوش بدهی
این مهم‌ترین قسمت من است
از اول شروع می‌کنم
این‌جا گوشه‌ی یک دایره‌ست
و من با خودکار قرمز
تمام شباهت‌ام به این لحظه را اعتراف می‌کنم.

۱۳۸۶ بهمن ۴, پنجشنبه

من مي‌بينم كه لب‌خندت ژكوندترين لب‌خندِ معاصرِ دنياست
اگرچه خودم كوبيستي‌ترين چشم‌هاي هميشه را دارم
.
من روزي هزار بار خودم را مي‌كِِشم و پاره مي‌كنم
شايد اين آينه‌ها زيادي تاب دارند
كه مرا اين‌قدر پيچيده نمايش مي‌دهند
.
من نقاشي زبردست‌ ام
ماهرتر از پيكاسوترين نقاشِ جهان
تيزبين‌تر از لئوناردوترين داوينچيِ‌ دوران
.
من اما هميشه نقش‌هاي‌ام را بد از آب مي‌گيرم
بدتر از ماهي گيري كه اشتباهي، نهنگ شكار كرده است: نهنگ
نهنگ ‌ام، آرام، با دهاني كوچك و وامانده، و احساسي كه از ابعادم بزرگ‌تر است
.
من هميشه مورد تهاجم واقع مي‌شوم
گاهي بايد كوچك بود، كوچك‌تر از آن كه كسي براي شكار تو را ببيند

۱۳۸۶ دی ۲۸, جمعه

با کشيدگيِ آرشه‌اي به درازاي ِ ديوار ِ چين
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــ مي ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــ ر ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ سي ـــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از آيه‌هاي ويلـُن
****
مقدس‌ترين نت‌، قدم‌هاي توست ـ گام‌هاي ماژورـ
براي‌ات
صليب
مي‌زنم
زير ِ آواز
و همه‌ي قسم هايي که خورده‌ام
و همه‌ي دروغ‌هايي كه نگفته‌ام
اين که: دوست‌ات ندارم
يا
نمي‌خاهم ببينم‌ات
****
پرتاب مي‌شوم ابتداي سمفوني
تماشاچي‌ها دست مي‌زنند
به تابلويي که موناليزا، لب‌خندت را دزديده
ـ وگرنه نمي‌کشتم‌شان ـ
جيغ
مي‌کشد
موهاي‌ات را بتهوفن
روي صفحه‌ي گرامافون
ناپلئون لشکرکشي مي‌کند
و آخرين حرکت ِ آرشه‌، ماشه را مي‌کشد رومَن گاري
فيلم در سکانس بيست و ششم تکرار مي‌شود
ماه به تلخي ته ِ فنجان ِ قهوه بوي تند ِ ادکلن دارد
عطرِ لباس‌خابِ خدمت‌كارِ خانه‌ي فِرمي‌ير
صداي خيسي و چند جيغ ِ پياپي
دستمال قرمز
را تکان مي‌دهد
ماتادور
تا سکانس قبل‌، زمزمه مي‌شود
در ميدان ِ سوارکاري
به تاخت
تا تخت ِ جمشيد
چاپار مرگ‌ام را از خاب‌هاي تو خبر مي‌دهد
ـ تب‌خال ِ گوشه‌ي لب‌ات را
دست نزن! ـ
****
گريه نکن با تو ام
گفته بودم: ريشه‌هاي آسمان ، دست ِ توست
ورق بزن
[کتاب مقدس ـ سوره‌هاي مينور ـ آيه‌هاي آواز]
اقرأ
که تا بکـ ـ ــارتِ آرشه
چينيِ دامن‌ات را نشکسته
براي‌ام برقص
روي موج‌هاي دانوبِ انزلي
نازل مي‌شود
آيه‌هاي خداحافظي
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ دو ـــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ رــــــــــــــــــــــــ
مي‌شوم.

يك عاشقانه براي بونوئل

وقتي دنيا در چشم پُف‌كرده‌ي من گشاد مي‌شود
از تو، خيالي، سايه مي‌زندش
تا آفتاب و رويا دست‌خالي‌اند
برق از من پراكنده مي‌شود.
***
عتيقه‌ها راه و رسم زندگي بلد اند
مركوبِ عشق از بلنداي آبشار - در جاي ديگري - سقوط مي‌كند
تولد از غارش بيرون مي‌آيد و كوه به كوه پرت مي‌شود
يك قاچ از خورشيد مثلِ نعلِ گداخته، كفِ پاي‌ام مي‌چسبد
جيغ تازه‌اي، انگار سيخي به تن‌اش فرو كنند
هوا را رَم مي‌دهد.
.................
تا هِي بي‌شرف جيغ مي‌زند
من فرصت دارم فقط دنبال‌اش بروم
و صد سال بعد، از انتظارِ تو برگردم.
***
دستي از طبقه‌ي هفتم، روي خيابان پُل مي‌شود
اَجنه‌ي رنگ به‌رنگ، پر هاشان را روي غبار مي‌تكانند
پولك سبزي از پاي يكي‌شان كنده مي‌شود.
.................
من عاشق تو ام يعني
حجمي كه درد مي‌كند، از سرم بزرگ‌تر است.
***
فولادِ قشنگ‌تر جوجه مي‌شود
خانه‌هاي جوجه‌اي جيك‌جيك مي‌كنند
(اما آن‌هايي كه روي جوجه‌ها خم مي‌شوند
مدت‌ها فقط سر تكان مي‌دهند و بي‌شرفي مي‌كنند).
.................
من عاشق تو ام يعني
هيچ‌وقت، جز در خيال تو، من معني نمي‌دهم.
***
افتاده‌ام روي لبه‌ي كاغذ
يك نيمه‌ام آويزان، نيمه‌ي ديگرم به تو مي‌سايد
وقتي بيدار ‌شوي در چشم‌هاي پُف‌كرده
سايه خاهي زد از خيال، روي دنيا.
.................
من همه‌ي سعي‌ام را كرده‌ام
كه در جهان بهتري از خاب برخيزم.

***
حوصله‌ام سر رفته از نبودن‌ات
(با بي‌خابي و نور زرد هم بي‌رابطه نيست
و با فردا، كه صداهاي خودش را دارد).
.................
حالا كه خيال‌ام را پس نمي‌دهي
چشم‌ام را مي‌بندم
و به دنبالِ تو محو مي‌شوم.

آغازِ معقولِ من!

فضاي ممنوع‌ام پريد لبِ بام
مي‌خاستم ماهِ آينده يك شب كوچه را سربالا....
مي‌خاستم آن شبِ اُريب....
- مي‌آيم! اما پيراهنِ نازكي دارم
(فضاي ممنوع را تو آب بده)
من به‌شكلِ داستاني پيشِ مردمكِ چشم‌تنگ خاهم گفت: اين نور سُرخ را من رويانده‌ام
من گوش‌ام را لبِ پنجره دوختم
تو پاهاي‌ات چه شد؟
من ممنوعيت‌ام را گذاشتم ميانِ قاب، بالاي ميزِ تو، براي آغازِ معقول‌ام
ميزِ تحريرِ تو شب‌ها نمي‌لرزد كه دست‌هاي من.... ؟
(آن‌ها، هر وقت كه بخاهند مي‌گويند: «آه!»)
تو آهِ ممنوعِ مرا لبِ قاب دوختي؟
همان‌جا كه كج ريختي پايِ نورِ سُرخ، عبارتِ شاعرانه‌ي رقصانِِ پاهاي‌ات، آن‌ورِ مرزهاي اين‌جا، اُريب
مي‌خاستم ممنوعِ دست‌هاي تو را بدوزم آن‌ورِ مرزها،
آن ‌شب، اما گردن‌‌آويزم تاب مي‌خورد و مي‌كشيد مرا، اُريب
-بيا! (من مي‌خاهم براي مردمكِ چشمِ ‌تنگ يك ساعت گيس ببافم)
-بيا!
مي‌خاهم بالاي اتاقِ كج و گوشه‌هاي كشيده‌ي تو از جهتي دور، گرو بگذارم
بيا من مي‌خاهم ممنوعيت‌مان را راست بگويم، حتا پُشتِ نازكيِ پيراهن‌ام و حتا اگر گردن‌آويزم تاب بخورد
نه به‌شكلِ داستاني، به‌شكلِ آغازِ معقولِ رفتن‌ام
امشب كه بر نگردم، تو به‌شكلِ داستاني بيا!
به‌تو هيچ‌كس برگِ جريمه نمي‌دهد
اما من پيراهنِ نازكي دارم كه گردن‌‌آويزم پُشت‌اش تاب مي‌خورد
من كوچه‌ي تو را سربالا تاب خوردم، اما اُريب شد آن‌شب همه‌چيز
تو به‌شكل داستاني بيا مثلِ يك فانوسِ سُرخ
صافِ صاف هم كه نيايي، مي‌اُفتي در آغوشِ من، با دستاني نامعقول و رقصان، در داستاني نامعقول
كه آغازِ معقولِ من است.