۱۳۸۶ اسفند ۲۰, دوشنبه

جنايت، بحرانِ زيست- محيطي، انقلابِ رومانتيك، و مكافات


1
اتاق سرد بود و همچنان بوي مرده مي‌داد. بوي مردي که روي همان تخت‌خابِ غر- غرو، آرام آرام فراموش شد. از او تنها سنگي بر جاي ماند که اولين سنگي بود که براي احداث مرده‌شور‌خانه‌ي جديد، با ضربه‌هاي سنگينِ کلنگ يکي از کارگران، همان کارگري که در اتاقي سرد خاهد مرد، شکست. انگار توافقي جهاني‌ست اين‌که قابيل با سنگ از راه برسد و هابيل فراموش کرده باشد سلاحي بردارد، بسوزد پدر عاشقي، و مظلومانه کلاغي سر تکان دهد، وحشت کند و از همه مهم‌تر، افتخار معاونت در قتل را عهده دار شود.... . مهم نيست.
برمي‌گرديم به اتاقي که سرد بود. اين اتاق در گوشه‌ي حياط خانه‌اي قديمي قرار داشت. در محله‌اي که مردم‌اش باور داشتند آن خانه جن دارد و بر حسب تصادف مردمِ آن محله در نظر ديگر هم‌شهري‌ها، يک جوري بودند – انگار جن داشتند – و اين بماند که مردم شهر مجاور آن‌ها را يک جوري مي‌ديدند، و پايتخت‌نشين‌ها، که فکر مي‌کنند همه‌ي شهرستاني‌ها يک جوري هستند؛ جوري که با هيچ‌چيز جور نمي‌شود، و بايد سرشان کلاه گذاشت و گفت: مبارک است آقا! چه‌قدر به‌ِِتان مي‌آيد! يا بايد سر تکان داد و متفکرانه نگاهي انداخت که با اين کلاه چه‌قدر شبيه فلان بازي‌گر شده‌ايد! آه! واقعن نمي‌شناسيدش؟! اشکال ندارد! و مرد فکر کند که اين بيماريِ شهرستاني‌بودن در هيچ بيمارستاني – حتا خصوصي‌ترين بيمارستان پايتخت – درمان نمي‌شود و براي درمان تخصصي بايد به خارج برود، و هرچه ندارد و يا به طور کاملن شانسي، هر چه را كه دارد – که البته ممکن است اين داشته‌ها همگي از راه ارث به ايشان منتقل شده باشد، وگرنه همه خوب مي‌دانيم که اين آقا در هيچ‌کدام از دوران‌هاي زندگي‌اش‌، کلاه‌بردار نبوده – بدهد و برود در سرزمين ديگري و ببيند که مردم آن سرزمين مي‌گويند: ساکنان کشور شما چرا اين‌جوري اند؟ يک جوري اند!
هيچ‌جور نمي‌شود بوي مرده از اتاق سرد خارج شود. در اصل، يکي از رازهايي که در علوم غريبه وجود دارد، همين ماندگاريِ ارواح در اماکن سرد و نمور است که براي احضار روح، ....؛ تن و جان‌تان مبادا مورمور شود، چون ما سعي مي‌کنيم نگاهي کاملن فيزيکي، آن‌هم از طريق يک دوربين مداربسته و نه از درز درِ چوبي اتاق، به ماجرا داشته باشيم و قول هم نمي‌دهيم که خبري از کِرمي که سه ماه است از چشم جنازه تغذيه مي‌کند بگيريم. مي‌توانيد روزنامه‌ها را – اگر با آن‌ها شيشه‌ي خانه‌تان را براي تحويل‌گرفتن سال جديد تميز نکرده باشيد، حتمن ميان کاغذهاي باطله خاهيدشان يافت؛ پس با حوصله‌ي بيش‌تر بگرديد - بخانيد:‌ جنازه‌ي مردي پس از سه ماه در خانه‌اي متروک پيدا شد. اين مرد در حالي با دنيا خداحافظي کرده بود که روي تخت‌اش دراز کشيده بوده و به صداي راديو گوش مي‌داده است. .... راديو در دستان‌اش هنوز روشن بود.... .
به نظر خود من هم سرگذشت مردي که در حال راديو گوش‌کردن مُرده، هيچ جذابيتي ندارد و برنامه‌هاي راديو ، مسئله‌ي به‌تري‌ست براي انگشت‌گذاشتن و تازه از آن مفرح‌تر اين است که حالا که بحثِ انگشت است، آن‌را روي زنگِ خانه‌اي بفشاريد و بعد شروع کنيد به دويدن. آن‌وقت حتمن يکي از همين ز‌ن‌ها مي‌گويد: بر پدر و مادرِ مردم‌آزار ....، و از بد‌اقبالي يکي شما را ديده باشد و دنبال‌تان کند که: مگر خودتان خانه نداريد که زنگ خانه‌ي مردم را فشار مي دهيد؟.... و شما بگوييد: قصد خير داشتم .... و او بگويد: پس چرا فرار مي‌کنيد؟ .... و بگوييد: خاستم تفريح کرده باشم؛ وگرنه اين‌جا خانه‌ي خاله‌ي خودم است و آن زني که مادرم را مي‌خاست نفرين کند، دقيقن به همين دليل جمله‌اش را تمام نکرد، انگار چيزي جلوي دهان‌اش را گرفته باشد و اگر نگاهِ مادي را حذف کنيم‌، مادر بزرگ را مي‌بينيم که دارد دست‌اش را از روي دهانِ خاله برمي‌دارد. شما به روح اعتقاد داريد؟.... و بگويد: خير آقا! شما ديوانه ‌ايد .... و بگوييد: اتفاقن اين را خودم مي دانستم. حالا که شما انسان باسوادي هستيد، مي‌شود به چند پرسش بنياديِ من پاسخ دهيد؟ .... و بگويد: دلِ خوش داريد آقا! دست از سر ِما برداريد .... و بگوييد: از قضا شما دنبالِ ما مي‌دويد كه دلِ خوش که نداريم هيچ، دل‌خوشي هم نداريم، وگرنه با زنگ خانه‌ي خاله تفريح نمي‌کرديم تا فرار کنيم. تازه با اين سرعتي که شما براي گرفتنِ من داريد، هيچ هيجاني ايجاد نمي‌شود و من واقعن پوزش مي‌خاهم که به کمي هيجان احتياج دارم، و راستي؛ تندتر كه بدوي‌، انگار با خودت مسابقه‌ي دو‌ي چهارصد متر گذاشته‌اي و به قهرمان امتياز ورود به دانشگاه مي‌دهند با شرايط خيلي خاص و از ديوار خانه‌اي متروکه بالا بروي و اَه چه بوي بدي! و صداي چند قاچاق‌چي را هم بشنوي که با هم بر سر مسئله‌اي مشکل پيدا کرده‌اند و فراموش کني که قصد خير داشتي که به خانه‌ي خاله مي‌رفتي و مي‌خاستي دل‌ات را خنک کني که هواي دختر خاله هوايي‌ات کرده بود و حالا واقعن به عقل خودت شک کني که چرا هوس تفريح به سرت زد، و من نمي‌فهمم اين کجاي‌اش خنده‌دار است که يکي پشت در بگويد: .... . اصلن ما که آن‌جا نبوديم تا شنيده باشيم چه‌ها گفته شده؛ فقط از قدرت شناختِ محلي‌مان استفاده کرديم و حرفي را که خاله مي‌خاست بزند پيش‌بيني کرديم و اگر اين بوي بد اجازه بدهد – که نمي‌دهد – تا قيامت فلسفه‌چيني مي‌کرديم و حکم برائت مي‌گرفتيم، اما مگر اين قاچاقچي‌ها مي‌گذارند؟ احساس مي‌کني سردت شده و انگار- نه-انگار تابستان است و ليواني آب يخ بهانه‌ي صله‌ي رحم بوده، وگرنه دل‌ات از سنگ است و براي دخترخاله تنگ نمي‌شود؛ خاله که جاي خود دارد و ....، به مادر سلام برسان ....، براي شام بياييد اما با اين بوي بد بعيد است كه حتا تا يک‌ماه بتواني دست به‌سوي غذا دراز کني و حتا آش کشک که به ظاهر طبعي سرد دارد و در تابستان خوردن‌اش صفايي دارد و به‌خصوص به اتفاق دوستان در تفرج‌گاه‌ها و بعد از نيم ساعت در گرما لرزيدن، متوجه مي‌شوي که اين قاچاقچي‌ها‌، بازي‌گرهاي راديويي هستند و حالا بگويند که تبليغات ميان‌برنامه‌اي چيز خوبي نيست و تو بلافاصله فكر مي‌كني كه عجب آدم‌هاي نمک‌‌نشناسي پيدا مي‌شوند و بانمک اين است که فراموش مي‌کني گرفتن شماره‌ي پليس هزينه‌اي ندارد و نوشابه‌اي که شيريني‌اش به انگشت‌هاي‌ات چسبيده را اگر نمي‌خريدي کم‌تر کلافه مي‌شدي و بي‌جهت اسکناس‌ات را خُرد کرده‌اي‌، آن‌هم به‌خاطر اين سکه‌ي زنگ زده، که قلّک تلفن آن‌را قورت بدهد تا صداي‌ات به طرف مقابل برسد و: خبردار شده‌ام در فلان‌جا يک نفر مرده و پليس سر برسد كه نكند سر از ماجرا در نياورده از دنيا برود و جنازه‌ي مردي پيچيده در ملحفه‌اي که رنگ‌اش اگر مهم باشد قهوه‌اي‌ست و بي‌شک روزي سفيد بوده که گذشت زمان اول به رنگ شيري درش آورده و بعد کم‌کم قهوه‌اي‌ش کرده و به‌هرحال در حال حاضر انگار مقدار زيادي گوشت چرخ‌کرده‌‌ي فاسد را در آن پيچيده‌اند و بگويم كه اين آن برمي‌گردد به همان ملحفه‌ي قهوه‌اي و بماند که اين زمان چه کارها که بلد نيست اما رو نمي‌کند و مي گذارد آدم غافل‌گير شود و همچنين انگشت به دهان که: عجب! پس بگو چرا سه ماه است که هيچ خبري از او نيست .... و بشنويد: شنيده‌ام راديوش هنوز روشن بوده؛ .... و بگوييد: اين‌که عجيب نيست، يکي از آشناهاي ِ ما ....؛ و ما که بي‌کار نيستيم حرف مردم را يواشکي گوش کنيم و از اين راه هم نان درنمي‌آوريم که مجبور باشيم و بر مي‌گرديم تا کارهاي معوقه‌ي خودمان را انجام دهيم و اول از همه با اين‌همه ارث که به ما رسيده، دنبالِ زمين مي‌گرديم و آن‌هم زميني که آينده‌دار باشد و بالطبع اول سراغِ بنگاه مشاوره‌ي املاک مي‌رويم که لهجه‌اش آشنا به نظر مي‌رسد و بعد، روبه‌روي آينه كلاه‌مان را برانداز مي‌کنيم و با برگه‌اي که روي آن نشاني مورد نظر نوشته شده است، راهيِ کوچه-پس-کوچه‌ها مي‌شويم و تنها پس از رسيدن به مِلک مورد نظر متوجه مي‌شويم که در گوشه‌ي حياط اين خانه‌ي کلنگي، اتاقي دنج وجود دارد اما فقط يک ايراد اساسي دارد و آن‌هم اين‌که نه‌تنها سرد است، که انگار بوي مرده مي‌دهد.
ما که نمي‌خاهيم اين‌جا زندگي کنيم. چه اهميتي دارد؟ فقط .... اين تخت‌خاب چه‌قدر آشناست!


2
اتاق سرد بود و همچنان بوي مرده مي‌داد. بوي مردي که روي همان تخت‌خابِ غر- غرو ، آرام آرام فراموش شد. انگار نه انگار اين‌همه سال، يکه‌تبردار منطقه بود و تنها او مي‌توانست يک‌تنه، دو درخت سرخ‌دار را از پا بياندازد. اين‌که تبراَش ميراث نياکان‌اش بود و حتا پدراَش مي‌گفته كه با اين تبر يک نفر کشته شده، هيچ اهميتي نداشت و مهم زور بازوي او بود و اين دامن‌زدن به خرافات است که بگوييم او لشکري داشته يا از پول‌دارها بهره‌کشي مي‌کرده يا باج مي‌گرفته و رابين‌هود‌‌منشانه به ضعفا مي‌داده يا اين‌که به حرفِ زن‌ها اعتماد کنيم که قلب نداشته، چون همسراَش را کشته‌بوده و آن هم با تبر! نه، .... زورِ بازوي او بود که الاغ‌ها با اسب امانيِ يکي از قديمي‌ها جفت شدند و البته اسب که نر بود به صاحب‌اش برگردانده شد و قاطرها كه زاده شدند، الاغ‌ها فروخته شدند و اين قاطرها چه جانورانِ جالبي هستند و به‌خصوص که پيرمرد آن‌ها را با زور بازوي خود بار مي‌زد و چه زغال‌‌هاي خوبي هم مي‌آوُرد كه جان مي‌دادند براي قليان‌چاق‌كردن كه خدا خيراَش بدهد، اما معلوم نيست چرا کسي جز او نمي‌توانست سرخ‌دار بياندازد. شايد هم آن تبر را نداشتند که نمي‌توانستند، يا شايد دل‌شان نمي‌آمد‌. آخَر انسان‌ها رومانتيک شده‌اند. الآن عده‌اي براي کِرم‌زدگيِ يک درخت پوسيده مي‌نشينند و عزاداري مي‌کنند و خودِ من حتا، دختري را مي‌شناسم ـ البته اگر به مسائل غير اخلاقي متهم‌ام نمي‌کنيد، مي‌شناسم‌اش؛ در حد سلام و احوال‌پرسي، نه آن‌قدر که ارزش داشته باشد شرح حال‌اش ضدِ حال شود، وگرنه اصلن نمي شناسم‌اش و اگر بميرم هم نمي‌گويم ـ که به‌خاطر يک شاخه‌گل که از پارک چيده بودم يك‌ ساعتِ تمام گريه و زاري کرد و من مطمئن ‌ام اگر همان شاخه را از گُل‌فروشي خريده بودم، آن‌‌قدر ناراحت نمي‌شد و الآن مي‌توانستم بيش‌تر در مورداَش بگويم اما همين‌ به‌تر، چون به قول بچه‌ها، به دردِ من نمي‌خورد، وگرنه آشنايي‌مان از سلام- و- عليک بيش‌تر مي‌شد و شايد آن‌قدر غليظ که از سرِ غيرت، حاضر نشوم درباره‌اش حرفي بزنم اما يك جوري ـ بچه‌ها مي‌گويند زيادي رومانتيک ـ بود: از همين‌هايي که براي کرم‌زدگيِ يک درخت اعتصاب غذا مي‌کنند و انگار نه انگار که درخت براي ادامه‌ي حياط به گرسنگيِ كِرم‌ها نيازي ندارد. اگر از من بپرسند مي‌گويم دو راه جلوگيري از قطعِ درخت وجود دارد: طبيعي و غيرطبيعي. فکرتان راه کج نرود؛ تمام روش‌هاي دنيا از اين دو راه پِي‌روي مي‌کنند و من که انساني- البته نه به‌شدت- اخلاق‌گرا هستم و معتقد ام انسان بايد مراقب پاهاي‌اش باشد که کجا مي‌روند، آن‌وقت ديگر نيازي نيست بخاهيم در مورد خيلي از چيزها فکر کنيم؛ حتا پُرسش فراموش شده‌اي مثل ِاين‌که چرا هيچ‌کس جز او نمي‌توانست سرخ‌دار بياندازد؛ و جواب پُرسش امکان دارد هر چيزي باشد جز اين‌که امروز عده‌اي فقط بيش از حد رومانتيک شده‌اند و دل‌شان براي درخت‌ها مي‌سوزد و اما من ايمان دارم که دنيا ديگر مشکلي ندارد و فقط مانده قطع درختان که حتمن اگر درخت قطع شود، زندگي قطع مي‌شود. پس فکر مي‌کنيد يکه تبردار منطقه چرا مُرد؟ نه‌تنها او، بل‌که نجاري که جنازه‌ي درخت‌ها را مي‌خريد هم مُرد. اين قانونِ طبيعت است كه قاتل و معاون قتل تنبيه شوند. قابيل و کلاغ را که به‌ياد مي‌آوريد، ها؟ تا دير نشده اين را هم بگويم که نجار سيگار هم مي‌کشيد و قليان‌هاي خوبي هم مي‌ساخت و اصلن مي‌شود انگشت- به- دهان ماند كه اين دو خدابيامُرز عجب زوجِ هنري خوبي بودند. آن‌زمان کسي رومانتيک نبود که براي چندمين سال‌گردشان بزرگ‌داشتي برگزار کند و حتا اگر همه فراموش کرده باشند، من فراموش نکرده‌ام كه کسي بعد از مرگِ اين‌دو، سراغ‌شان را نگرفت. البته اگر از حق نگذريم، تا مدتي سراغ تبردار را مي‌گرفتند؛ سراغ خوداَش را که نه، سراغِ زغال‌هاي‌اش را. همه‌ي اهالي اهلِ دود و دم بودند تا چندي پيش که علم پيش‌رفت کرد و قليان از مد افتاد و انقلاب رومانتي‌سيسم و هم‌زمان انقلاب روماتيسم، به پيروزي رسيدند و بلوک‌هاي مختلف را شکل‌دادند و نظام‌هاي قديمي موازنه‌ي قوا با تمام آيين‌ها و اتحادهاي مقدس و غيرمقدس‌شان فراموش شدند و اين طبيعي‌ست که مرد نجار هم فراموش شود، به‌هم‌راهِ خيلي چيزهاي ديگر، و از او تنها يک تخت‌خاب دونفره از چوب سرخ‌دار به‌جا بماند که يک روز يکي که از شهر آمده بود‌، آن‌را به قيمتِ خوبي خريد و رفت.

3
اتاق سرد بود و همچنان بوي مرده مي‌داد. بوي مردي که روي همان تخت‌خاب غر- غرو، آرام آرام فراموش شد؛ مثل شعارهاي انقلاب. اين خصلتِ همه‌ي انقلاب‌هاست که عليه چيزي قيام کنند و بعد فراموش کنند که آن چيز چه بود؛ و بعد يک نفر بعدها در يکي از همين بزرگ‌داشت‌هاي مسخره‌، در ميان جماعتي رومانتيک‌، با پُرسش‌‌اش، احساسات تو را جريحه‌دار کند که: چه فرقي کرد؟ و تو به‌خاطر نياوري و خاطرات‌ات را آن‌قدر دور ببيني که زحمتِ بيش‌تر فشار آوردن براي يادآوري را جايز نداني و به نتيجه برسي كه در کل اين مسئله بايد فراموش شود، چون به شدت بو دارد، بوي مُرده. انگار هواي اتاق هم دارد سرد مي‌شود.

4
اتاق سرد بود و همچنان بوي مرده مي‌داد. بوي مردي که روي همان تخت‌خاب غر- غرو ، آرام آرام فراموش شد. البته اين تخت سابقه‌ي درازي در مقابله با انقلاب روماتيسم داشت ولي از وقتي که صاحب‌اش به تنهايي وزن چند تَن در تناژ بالا را يافته بود، يا دريافته بود، كه وزن‌اش به‌گونه‌اي تصاعدي افزايش‌يافته، کم‌کم دهان‌اش به اعتراض باز شده بود و اين يک مسئله‌ي طبيعي‌ست كه وقتي فشار بالا برود، اعتراض شکل مي‌گيرد، وگرنه همه مي‌دانيم که سرخ‌دار، يکي از نجيب‌ترين درخت‌هاي جنگلي‌ست که حرف ندارد و حتا جان مي‌دهد براي ساختنِ پيپ، از همان پيپ‌هاي دسته‌کوتاهي که در همايش عليه تخريب جنگل و قطع بي‌رويه‌ي درختان، بايد گوشه‌ي لب داشته‌باشي تا حرف‌هاي‌ات علمي باشد، يا معتبر فرض شود. اين رسم بدي است؛ انقلاب عليه انقلاب. يکي از دوستان خيلي دورم، فکر مي‌کنم الآن آن‌ورِ کره‌ي زمين، در کشوري زندگي مي‌کند که مردم‌اش فکر مي‌کنند آن‌هايي که اين‌ورِ زمين زندگي مي‌کنند، يک جوري هستند؛ مثل دو روي سکه که انگار اگر با هم فرق نداشته باشد ارزش ندارد، اما همه مي‌دانيم که زمين سکه نيست و در عينِ حال شبيه کُره است؛ حجمي که از همه طرف دايره است و نه ....، آن کشور دوشقه شده! و .... اَه! اصلن ما از آن‌جا که هيچ اهانتي را بي‌پاسخ نمي‌گذاريم و از آن دسته آدم‌هايي نيستيم که ساکت مي نشينند، ....، حيف که يکي از دوستان قديمي‌ام براي درمان ‌‌‌‌‌پيش‌شان است. واقعن حيف که من انسان نجيبي هستم، ....، و فكر مي‌كنم با سرخ‌دار شباهت‌هاي فراوان دارم كه يکي همين نجابت‌ام است و در مورد نجابت، به‌تر است سخت‌گيري نکنيم، چون مي‌دانيم اين يک مسئله‌ي نسبي‌ست. اما خدا نياورد آن‌روز را که جدول حل مي‌کني: سوال دوي عمودي، يک: حيوانِ نجيب؛ و سه خانه براي‌اش جا در نظر گرفته باشند و هرقدر فکر کني نتواني کشف کني که نام مرا چگونه در آن خانه‌ها جاي دهي و از همه بدتر اين‌که فراموش کرده باشي به‌جز من جانورانِ نجيب ديگري هم روي کُره‌ي زمين زندگي مي کنند كه از آن ميان‌، يکي‌شان اسب است‌، همان حيوانِ عاريتي که ضرب‌در الاغ مي‌شود قاطر و ديگري سرخ‌دار است که از ديدگاهِ جانورشناسيك، حيوان به‌حساب نمي‌آيد؛ بل درختي‌ست که چوبي سُرخ‌رنگ دارد، سخت است و قيمتي، و شايد از آن‌جا قيمتي شده که ديگر کسي نمي‌تواند يک‌تنه آن‌را بياندازد و شايد هم ديگر تبري که بتواند سرخ‌دار را بياندازد از راهِ ارث به کسي نرسيده است و گرچه به طور سمبليک تبر از پدر به پسر بزرگ مي‌رسد، به‌خصوص در خانواده‌هاي با اصل و نسبِ سرخ‌پوست، اما اين تبر که شرح احوال‌اش- يا ذكرِ خيراَش- است، به هيچ وجه يک تبر معمولي با حالت‌هاي معمولي نبوده است. با اين تبر، يک نفر کشته شده! حالا اگر شايعه هم باشد، بهانه‌ي خوبي‌ست تا دست‌گير شود و به اتهام آلتِ- دست- قرارگرفتن به قصدِ كُشت، که بدتر از هر حالتي‌ست براي هر آلتي، بازداشت مي‌شود، و براي تنبيه، به‌تر است آن‌را به موزه بسپاريم تا دوست‌دارانِ جنگل در يکي از همين همايش‌هاي‌شان، در حرکتي نمادين، آن‌را به آتش بکشند تا درس عبرتي براي ساير درخت‌ها شود که دريابند اگر روزي بخاهند در مسير انحراف قرار گيرند و بازيچه‌ي دست ديگران شوند، چه سرانجامي منتظرشان است.

5
اتاق سرد بود و همچنان بوي مرده مي داد. بوي مردي که روي همان تخت‌خاب غر- غرو ، آرام آرام فراموش شد. انگار نه انگار برنامه‌اي که از راديو در حال پخش شدن بود، نوشته‌ي او براي ويژه‌برنامه‌ي روز جهاني درخت‌کاري بوده و احتمالن فقط خدا مي‌داند سرخ‌دار انتقام‌گير هست يا نيست.
به‌هرحال، آن‌زمان، کسي رومانتيک نبود که بخاهند براي‌اش بزرگ‌داشتي برگزار کنند. همه درگير مسايلِ مهم‌تري بودند و وقت نداشتند که به چنين مسئله‌ي پيشِ- پا- افتاده‌اي فکر کنند. بايد فکر درخت‌ها بود و اهميت نداد كه يک نفر، سه ماه پيش .... . مهم نيست.

۱۳۸۶ اسفند ۶, دوشنبه

و ديگر
مرده‌ام آيا
يا مرگ من در من بو گرفته‌ست ؟
.
.
و ديگر
خطاي خون‌ام بود
که به دوش مي‌کشيدم‌
.
و
در ابتدا هيچ نبود
کلمه بود و
خدا نبود
هستي نبود
جراحتي در هوارم بود
که به آسمان مي کشيدم‌اش

۱۳۸۶ بهمن ۱۹, جمعه






Deleuze on Bacon



Rouzbeh Radjabi










Daniel W. Smith writes, “The Logic of Sensation is perhaps best approached … as a book of philosophical concepts” (p. vii). Furthermore, it should be approached as a rhizome. The term “rhizome” is borrowed from botany, where it describes a root structure that spreads horizontally and can grow shoots or bulbs from any point along its structure. Grass is an example of a rhizome. Deleuze and Guattari suggest that concepts are conceived rhizomatically, such that “any point of a rhizome can be connected to anything other, and must be” (Deleuze & Guattari, p. 7). In The Logic of Sensation, no single concept can be traced throughout the whole and provide a complete picture; rather, each concept is connected to each other concept through multiple pathways, which together map a space approximately in and around the concept of “sensation.” For us, a difficult question is further confounded: where to begin?

Let’s be free spirits and start our journey at the edge of the abyss. Chaos: With Deleuze, as soon as we encounter chaos, we also encounter rhythm and the diagram. He writes, “The Diagram is indeed a chaos, a catastrophe, but it is also a germ of order or rhythm” (Deleuze, p. 83).

In A Thousand Plateaus, we learn that, “What chaos and rhythm have in common is the in-between…. In this in-between, chaos becomes rhythm, not inexorably, but it has a chance to” (Deleuze & Guattari, p. 313). We may recognize this “chance” as the chance afforded by Bacon’s free marks (his diagrams), the chance to clear the canvas of figurative clichés and reveal the Figure. “The diagram, the agent of analogical language, acts not as a code but as a modulator” (Deleuze, p. 98), between Figures and clichés, between order and chaos. “The diagram is a possibility of fact -- it is not the Fact itself” (p. 89). Though the cliché is overcome, chaos remains on the canvas and continues to threaten the provisional order; the perpetual fall from order to chaos, the modulation between chaos and order, is rhythm.

Rhythm is always movement in-between, “rising-descending, contraction-dilation, and systolic-diastolic” (Ibid., p. 66). It is “a vital power that exceeds every domain and traverses them all” (Ibid., p. 37). But most importantly, “We can seek the unity of rhythm only at the point where rhythm itself plunges into chaos, into the night, at the point where the differences of level are perpetually and violently mixed” (Ibid., p. 39). Deleuze explains that rhythm finds expression in the body beyond the body, in the body without organs.

Deleuze writes, “the body without organs is not defined by the absence of organs, nor is it defined solely by the existence of an indeterminate organ; it is finally defined by the temporary and provisional presence of determinate organs” (Ibid., p. 42). Further, “the body without organs is flesh and nerve; a wave flows through it and traces levels upon it; a sensation is produced when the wave encounters the Forces acting on the body, an “affective athleticism,” a scream-breath” (Ibid., p. 40). Furthermore, “the Figure is the body without organs” (Ibid.).

The Figure is the body without organs. Why would Deleuze invoke such a direct identity between two concepts? The Figure, we should note, is Deleuze’s name for Bacon’s original concept, whereas the body without organs is Deleuze and Guattari’s concept, which takes its name from a poem by Artaud (Ibid., p. 39). In effect, Deleuze is “imposing a zone of objective indiscernibility or indeterminability” (Ibid., p. 126) -- an activity he attributes to the diagram -- not only to overcome the difficulty of talking “in one medium (concepts) about the practices of another (percepts)” (Smith, p. xi), but to introduce a possibility of fact attributable to sensation. “The essential point about the diagram,” writes Deleuze, “is that it is made in order for something to emerge from it, and if nothing emerges from it, it fails” (Deleuze, p. 128). But what is this emergent Fact itself? The Figure of sensation, in the flesh? (Afterwards, we may wish to discuss this.)

Let’s pick up again by looking more closely at Bacon’s Figure. The Figure is opposed to figuration, illustration and narration. By isolating the Figure, Bacon is able to paint the sensation as opposed to the sensational -- “to paint the scream more than the horror” (Ibid., p. 34). Bacon disrupts figuration by subjecting the Figure to invisible forces of isolation, deformation, and dissipation, which are made visible by movements between the Figure, the armature/contour/round area/ring, and the surrounding field of color. The first invisible force, the force of isolation, becomes visible as the surrounding fields of color wrap themselves around the contour and the Figure. The forces of deformation “become visible whenever the head shakes off its face, or the body its organism” (Ibid., p. 53). These are forces internal to the Figure made visible by modulations of color, as we shall see. The last force, the force of dissipation, moves from the figure to the field -- a “becoming-imperceptible in which the Figure disappears” (Ibid., p. 25).

The Figure is further distinguished from the surrounding field of color through the use of mixed complementary colors or broken tones, which subject color “to a heating or a firing that rivals ceramics” (Ibid., p. 114). Like other great colorists, such as Van Gogh and Cézanne, Bacon’s flesh is subject to a modulation of color that effects “a double movement of expansion and contraction” (Ibid., p. 97), heating and cooling, diastole-systole. By moving through the order of the spectrum, color modulation becomes an analogy for movement, a fall, and ultimately sensation.

Just as the rich flow of broken tones gives shape to the Figure’s body, we can see that color attains a completely different regime than it had previously. In the first place, the flow traces millimetrical variations in the body as the content of time, whereas the monochromatic shores or fields were raised to a kind of eternity as the form of time. In the second place, and more important, color-structure gives way to color-force. Each dominant color and each broken tone indicates the immediate exercise of a force on the corresponding zone of the body or head; it immediately renders a force visible. (Ibid., p. 121).

This rendering visible of invisible forces is what allows for the determination of Figures as active, passive, and attendant, for “The fall is precisely the active rhythm” (Ibid., p. 68). The attendant-function is initially attributed to a visible character -- someone who appears to observe the other characters. But this function, once attributed, can move to another figure along the horizontal, defining an attendant-rhythm “that is retrogradable in itself, thus without increase or decrease, without augmentation or diminution” (Ibid., p. 63). The active and passive rhythms, conversely, are vertical and “only retrogradable in relation to each other, each being the retrogradation of the other” (Ibid.). As a consolation and a precaution, Deleuze writes, “There are so many movement’s in Bacon’s paintings that the law of the triptychs can only be a movement of movements” (Ibid., p. 69).


Finally, the flows of broken tones create a sense of volume and space that addresses a haptic sense of vision, “when sight discovers in itself a specific function of touch that is uniquely its own, distinct from its optical function” (Ibid., p. 125). Haptic vision is a view from close up, in which figure and ground occupy the same plane. In this sense, Egyptian bas-relief is addressed to haptic vision, which is why Deleuze considers Bacon’s paintings to be distinctly Egyptian. However, unlike Egyptian bas-relief, which inscribed on the plane the essence of the form through contours, Bacon renders space through color modulation, which was the original invention of the Byzantine mosaic. Deleuze attributes the beginning of modern painting to a rupture in man’s experience of himself -- formerly as essence, presently as an accident. He writes, “Insofar as God was incarnated, crucified, descended, ascended to heaven, and so on, the form or the Figure was no longer rigorously linked to essence, but to what, in principle, is its opposite: the event, or even the changeable, the accident” (Ibid., p. 100).

We have managed to trundle through most of the concepts developed in The Logic of Sensation, though there are certainly many more. At a particular resolution, rhizomatic concepts appear utterly enmeshed in their relations, inextricable from the milieus where they are encountered. But from another vantage (close up or further out), these same concepts seem on the verge of coming loose and flying off in all directions. Returning to any one of the concepts we have been discussing, we could easily begin again, asking “what is it?” What is rhythm? What is haptic vision? What is sensation!? The concepts won’t stay put! They are revealed only in relation to other concepts. With rhizomatics, we are always on the verge of falling into chaos.







Works cited
Deleuze, Gilles. Francis Bacon: The Logic of Sensation. Trans. Daniel W. Smith. Minneapolis: University of Minnesota Press, 2003.
Deleuze, Gilles, & Félix Guattari. A Thousand Plateaus: Capitalism and Schizophrenia. Trans. Brian Massumi. Minneapolis: University of Minnesota Press, 2003.

۱۳۸۶ بهمن ۹, سه‌شنبه

این جا گوشه‌ی چهارم یک مثلث است
و من در جست-و-جوی خودکاری که رنگ‌اش شبیه همین لحظه‌ باشد
که باید تمام این سوراخ‌ها را چرخید
و کاغذِ سفید را.
.

بلندتر از همیشه حرف می‌زنم
تا معنای مهمی صادر شود
و جا نمانم در تنهاییِ این‌جای‌ام که درد می‌کند.
.

وقتی پیراهن‌ام چنگ می‌زند به بوی نیکوتین
احساس شباهت عجیبی می‌کنم
و داد می‌زنم
این سطرها را کِش می‌دهم تا تمام کاغذ قرمز شده باشد
تا تمام لذت این جای سفید تن‌ام را پوشانده باشد
هرچند خیلی مهم نیست
که چیزی گوشه‌ی اول این مثلث را....
که چیزی گوشه‌ی دوم این مثلث را....
که چیزی گوشه‌ی....
.

هنوز حرف‌های‌ام تمام نشده‌ست
باید گوش بدهی
این مهم‌ترین قسمت من است
از اول شروع می‌کنم
این‌جا گوشه‌ی یک دایره‌ست
و من با خودکار قرمز
تمام شباهت‌ام به این لحظه را اعتراف می‌کنم.

۱۳۸۶ بهمن ۴, پنجشنبه

من مي‌بينم كه لب‌خندت ژكوندترين لب‌خندِ معاصرِ دنياست
اگرچه خودم كوبيستي‌ترين چشم‌هاي هميشه را دارم
.
من روزي هزار بار خودم را مي‌كِِشم و پاره مي‌كنم
شايد اين آينه‌ها زيادي تاب دارند
كه مرا اين‌قدر پيچيده نمايش مي‌دهند
.
من نقاشي زبردست‌ ام
ماهرتر از پيكاسوترين نقاشِ جهان
تيزبين‌تر از لئوناردوترين داوينچيِ‌ دوران
.
من اما هميشه نقش‌هاي‌ام را بد از آب مي‌گيرم
بدتر از ماهي گيري كه اشتباهي، نهنگ شكار كرده است: نهنگ
نهنگ ‌ام، آرام، با دهاني كوچك و وامانده، و احساسي كه از ابعادم بزرگ‌تر است
.
من هميشه مورد تهاجم واقع مي‌شوم
گاهي بايد كوچك بود، كوچك‌تر از آن كه كسي براي شكار تو را ببيند

۱۳۸۶ دی ۲۸, جمعه

با کشيدگيِ آرشه‌اي به درازاي ِ ديوار ِ چين
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــ مي ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــ ر ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ سي ـــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از آيه‌هاي ويلـُن
****
مقدس‌ترين نت‌، قدم‌هاي توست ـ گام‌هاي ماژورـ
براي‌ات
صليب
مي‌زنم
زير ِ آواز
و همه‌ي قسم هايي که خورده‌ام
و همه‌ي دروغ‌هايي كه نگفته‌ام
اين که: دوست‌ات ندارم
يا
نمي‌خاهم ببينم‌ات
****
پرتاب مي‌شوم ابتداي سمفوني
تماشاچي‌ها دست مي‌زنند
به تابلويي که موناليزا، لب‌خندت را دزديده
ـ وگرنه نمي‌کشتم‌شان ـ
جيغ
مي‌کشد
موهاي‌ات را بتهوفن
روي صفحه‌ي گرامافون
ناپلئون لشکرکشي مي‌کند
و آخرين حرکت ِ آرشه‌، ماشه را مي‌کشد رومَن گاري
فيلم در سکانس بيست و ششم تکرار مي‌شود
ماه به تلخي ته ِ فنجان ِ قهوه بوي تند ِ ادکلن دارد
عطرِ لباس‌خابِ خدمت‌كارِ خانه‌ي فِرمي‌ير
صداي خيسي و چند جيغ ِ پياپي
دستمال قرمز
را تکان مي‌دهد
ماتادور
تا سکانس قبل‌، زمزمه مي‌شود
در ميدان ِ سوارکاري
به تاخت
تا تخت ِ جمشيد
چاپار مرگ‌ام را از خاب‌هاي تو خبر مي‌دهد
ـ تب‌خال ِ گوشه‌ي لب‌ات را
دست نزن! ـ
****
گريه نکن با تو ام
گفته بودم: ريشه‌هاي آسمان ، دست ِ توست
ورق بزن
[کتاب مقدس ـ سوره‌هاي مينور ـ آيه‌هاي آواز]
اقرأ
که تا بکـ ـ ــارتِ آرشه
چينيِ دامن‌ات را نشکسته
براي‌ام برقص
روي موج‌هاي دانوبِ انزلي
نازل مي‌شود
آيه‌هاي خداحافظي
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ دو ـــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ رــــــــــــــــــــــــ
مي‌شوم.

يك عاشقانه براي بونوئل

وقتي دنيا در چشم پُف‌كرده‌ي من گشاد مي‌شود
از تو، خيالي، سايه مي‌زندش
تا آفتاب و رويا دست‌خالي‌اند
برق از من پراكنده مي‌شود.
***
عتيقه‌ها راه و رسم زندگي بلد اند
مركوبِ عشق از بلنداي آبشار - در جاي ديگري - سقوط مي‌كند
تولد از غارش بيرون مي‌آيد و كوه به كوه پرت مي‌شود
يك قاچ از خورشيد مثلِ نعلِ گداخته، كفِ پاي‌ام مي‌چسبد
جيغ تازه‌اي، انگار سيخي به تن‌اش فرو كنند
هوا را رَم مي‌دهد.
.................
تا هِي بي‌شرف جيغ مي‌زند
من فرصت دارم فقط دنبال‌اش بروم
و صد سال بعد، از انتظارِ تو برگردم.
***
دستي از طبقه‌ي هفتم، روي خيابان پُل مي‌شود
اَجنه‌ي رنگ به‌رنگ، پر هاشان را روي غبار مي‌تكانند
پولك سبزي از پاي يكي‌شان كنده مي‌شود.
.................
من عاشق تو ام يعني
حجمي كه درد مي‌كند، از سرم بزرگ‌تر است.
***
فولادِ قشنگ‌تر جوجه مي‌شود
خانه‌هاي جوجه‌اي جيك‌جيك مي‌كنند
(اما آن‌هايي كه روي جوجه‌ها خم مي‌شوند
مدت‌ها فقط سر تكان مي‌دهند و بي‌شرفي مي‌كنند).
.................
من عاشق تو ام يعني
هيچ‌وقت، جز در خيال تو، من معني نمي‌دهم.
***
افتاده‌ام روي لبه‌ي كاغذ
يك نيمه‌ام آويزان، نيمه‌ي ديگرم به تو مي‌سايد
وقتي بيدار ‌شوي در چشم‌هاي پُف‌كرده
سايه خاهي زد از خيال، روي دنيا.
.................
من همه‌ي سعي‌ام را كرده‌ام
كه در جهان بهتري از خاب برخيزم.

***
حوصله‌ام سر رفته از نبودن‌ات
(با بي‌خابي و نور زرد هم بي‌رابطه نيست
و با فردا، كه صداهاي خودش را دارد).
.................
حالا كه خيال‌ام را پس نمي‌دهي
چشم‌ام را مي‌بندم
و به دنبالِ تو محو مي‌شوم.