فضاي ممنوعام پريد لبِ بام
ميخاستم ماهِ آينده يك شب كوچه را سربالا....
ميخاستم آن شبِ اُريب....
- ميآيم! اما پيراهنِ نازكي دارم
(فضاي ممنوع را تو آب بده)
من بهشكلِ داستاني پيشِ مردمكِ چشمتنگ خاهم گفت: اين نور سُرخ را من روياندهام
من گوشام را لبِ پنجره دوختم
تو پاهايات چه شد؟
من ممنوعيتام را گذاشتم ميانِ قاب، بالاي ميزِ تو، براي آغازِ معقولام
ميزِ تحريرِ تو شبها نميلرزد كه دستهاي من.... ؟
(آنها، هر وقت كه بخاهند ميگويند: «آه!»)
تو آهِ ممنوعِ مرا لبِ قاب دوختي؟
همانجا كه كج ريختي پايِ نورِ سُرخ، عبارتِ شاعرانهي رقصانِِ پاهايات، آنورِ مرزهاي اينجا، اُريب
ميخاستم ممنوعِ دستهاي تو را بدوزم آنورِ مرزها،
آن شب، اما گردنآويزم تاب ميخورد و ميكشيد مرا، اُريب
-بيا! (من ميخاهم براي مردمكِ چشمِ تنگ يك ساعت گيس ببافم)
-بيا!
ميخاهم بالاي اتاقِ كج و گوشههاي كشيدهي تو از جهتي دور، گرو بگذارم
بيا من ميخاهم ممنوعيتمان را راست بگويم، حتا پُشتِ نازكيِ پيراهنام و حتا اگر گردنآويزم تاب بخورد
نه بهشكلِ داستاني، بهشكلِ آغازِ معقولِ رفتنام
امشب كه بر نگردم، تو بهشكلِ داستاني بيا!
بهتو هيچكس برگِ جريمه نميدهد
اما من پيراهنِ نازكي دارم كه گردنآويزم پُشتاش تاب ميخورد
من كوچهي تو را سربالا تاب خوردم، اما اُريب شد آنشب همهچيز
تو بهشكل داستاني بيا مثلِ يك فانوسِ سُرخ
صافِ صاف هم كه نيايي، مياُفتي در آغوشِ من، با دستاني نامعقول و رقصان، در داستاني نامعقول
كه آغازِ معقولِ من است.
ميخاستم ماهِ آينده يك شب كوچه را سربالا....
ميخاستم آن شبِ اُريب....
- ميآيم! اما پيراهنِ نازكي دارم
(فضاي ممنوع را تو آب بده)
من بهشكلِ داستاني پيشِ مردمكِ چشمتنگ خاهم گفت: اين نور سُرخ را من روياندهام
من گوشام را لبِ پنجره دوختم
تو پاهايات چه شد؟
من ممنوعيتام را گذاشتم ميانِ قاب، بالاي ميزِ تو، براي آغازِ معقولام
ميزِ تحريرِ تو شبها نميلرزد كه دستهاي من.... ؟
(آنها، هر وقت كه بخاهند ميگويند: «آه!»)
تو آهِ ممنوعِ مرا لبِ قاب دوختي؟
همانجا كه كج ريختي پايِ نورِ سُرخ، عبارتِ شاعرانهي رقصانِِ پاهايات، آنورِ مرزهاي اينجا، اُريب
ميخاستم ممنوعِ دستهاي تو را بدوزم آنورِ مرزها،
آن شب، اما گردنآويزم تاب ميخورد و ميكشيد مرا، اُريب
-بيا! (من ميخاهم براي مردمكِ چشمِ تنگ يك ساعت گيس ببافم)
-بيا!
ميخاهم بالاي اتاقِ كج و گوشههاي كشيدهي تو از جهتي دور، گرو بگذارم
بيا من ميخاهم ممنوعيتمان را راست بگويم، حتا پُشتِ نازكيِ پيراهنام و حتا اگر گردنآويزم تاب بخورد
نه بهشكلِ داستاني، بهشكلِ آغازِ معقولِ رفتنام
امشب كه بر نگردم، تو بهشكلِ داستاني بيا!
بهتو هيچكس برگِ جريمه نميدهد
اما من پيراهنِ نازكي دارم كه گردنآويزم پُشتاش تاب ميخورد
من كوچهي تو را سربالا تاب خوردم، اما اُريب شد آنشب همهچيز
تو بهشكل داستاني بيا مثلِ يك فانوسِ سُرخ
صافِ صاف هم كه نيايي، مياُفتي در آغوشِ من، با دستاني نامعقول و رقصان، در داستاني نامعقول
كه آغازِ معقولِ من است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر