1
اتاق سرد بود و همچنان بوي مرده ميداد. بوي مردي که روي همان تختخابِ غر- غرو، آرام آرام فراموش شد. از او تنها سنگي بر جاي ماند که اولين سنگي بود که براي احداث مردهشورخانهي جديد، با ضربههاي سنگينِ کلنگ يکي از کارگران، همان کارگري که در اتاقي سرد خاهد مرد، شکست. انگار توافقي جهانيست اينکه قابيل با سنگ از راه برسد و هابيل فراموش کرده باشد سلاحي بردارد، بسوزد پدر عاشقي، و مظلومانه کلاغي سر تکان دهد، وحشت کند و از همه مهمتر، افتخار معاونت در قتل را عهده دار شود.... . مهم نيست.
برميگرديم به اتاقي که سرد بود. اين اتاق در گوشهي حياط خانهاي قديمي قرار داشت. در محلهاي که مردماش باور داشتند آن خانه جن دارد و بر حسب تصادف مردمِ آن محله در نظر ديگر همشهريها، يک جوري بودند – انگار جن داشتند – و اين بماند که مردم شهر مجاور آنها را يک جوري ميديدند، و پايتختنشينها، که فکر ميکنند همهي شهرستانيها يک جوري هستند؛ جوري که با هيچچيز جور نميشود، و بايد سرشان کلاه گذاشت و گفت: مبارک است آقا! چهقدر بهِِتان ميآيد! يا بايد سر تکان داد و متفکرانه نگاهي انداخت که با اين کلاه چهقدر شبيه فلان بازيگر شدهايد! آه! واقعن نميشناسيدش؟! اشکال ندارد! و مرد فکر کند که اين بيماريِ شهرستانيبودن در هيچ بيمارستاني – حتا خصوصيترين بيمارستان پايتخت – درمان نميشود و براي درمان تخصصي بايد به خارج برود، و هرچه ندارد و يا به طور کاملن شانسي، هر چه را كه دارد – که البته ممکن است اين داشتهها همگي از راه ارث به ايشان منتقل شده باشد، وگرنه همه خوب ميدانيم که اين آقا در هيچکدام از دورانهاي زندگياش، کلاهبردار نبوده – بدهد و برود در سرزمين ديگري و ببيند که مردم آن سرزمين ميگويند: ساکنان کشور شما چرا اينجوري اند؟ يک جوري اند!
هيچجور نميشود بوي مرده از اتاق سرد خارج شود. در اصل، يکي از رازهايي که در علوم غريبه وجود دارد، همين ماندگاريِ ارواح در اماکن سرد و نمور است که براي احضار روح، ....؛ تن و جانتان مبادا مورمور شود، چون ما سعي ميکنيم نگاهي کاملن فيزيکي، آنهم از طريق يک دوربين مداربسته و نه از درز درِ چوبي اتاق، به ماجرا داشته باشيم و قول هم نميدهيم که خبري از کِرمي که سه ماه است از چشم جنازه تغذيه ميکند بگيريم. ميتوانيد روزنامهها را – اگر با آنها شيشهي خانهتان را براي تحويلگرفتن سال جديد تميز نکرده باشيد، حتمن ميان کاغذهاي باطله خاهيدشان يافت؛ پس با حوصلهي بيشتر بگرديد - بخانيد: جنازهي مردي پس از سه ماه در خانهاي متروک پيدا شد. اين مرد در حالي با دنيا خداحافظي کرده بود که روي تختاش دراز کشيده بوده و به صداي راديو گوش ميداده است. .... راديو در دستاناش هنوز روشن بود.... .
به نظر خود من هم سرگذشت مردي که در حال راديو گوشکردن مُرده، هيچ جذابيتي ندارد و برنامههاي راديو ، مسئلهي بهتريست براي انگشتگذاشتن و تازه از آن مفرحتر اين است که حالا که بحثِ انگشت است، آنرا روي زنگِ خانهاي بفشاريد و بعد شروع کنيد به دويدن. آنوقت حتمن يکي از همين زنها ميگويد: بر پدر و مادرِ مردمآزار ....، و از بداقبالي يکي شما را ديده باشد و دنبالتان کند که: مگر خودتان خانه نداريد که زنگ خانهي مردم را فشار مي دهيد؟.... و شما بگوييد: قصد خير داشتم .... و او بگويد: پس چرا فرار ميکنيد؟ .... و بگوييد: خاستم تفريح کرده باشم؛ وگرنه اينجا خانهي خالهي خودم است و آن زني که مادرم را ميخاست نفرين کند، دقيقن به همين دليل جملهاش را تمام نکرد، انگار چيزي جلوي دهاناش را گرفته باشد و اگر نگاهِ مادي را حذف کنيم، مادر بزرگ را ميبينيم که دارد دستاش را از روي دهانِ خاله برميدارد. شما به روح اعتقاد داريد؟.... و بگويد: خير آقا! شما ديوانه ايد .... و بگوييد: اتفاقن اين را خودم مي دانستم. حالا که شما انسان باسوادي هستيد، ميشود به چند پرسش بنياديِ من پاسخ دهيد؟ .... و بگويد: دلِ خوش داريد آقا! دست از سر ِما برداريد .... و بگوييد: از قضا شما دنبالِ ما ميدويد كه دلِ خوش که نداريم هيچ، دلخوشي هم نداريم، وگرنه با زنگ خانهي خاله تفريح نميکرديم تا فرار کنيم. تازه با اين سرعتي که شما براي گرفتنِ من داريد، هيچ هيجاني ايجاد نميشود و من واقعن پوزش ميخاهم که به کمي هيجان احتياج دارم، و راستي؛ تندتر كه بدوي، انگار با خودت مسابقهي دوي چهارصد متر گذاشتهاي و به قهرمان امتياز ورود به دانشگاه ميدهند با شرايط خيلي خاص و از ديوار خانهاي متروکه بالا بروي و اَه چه بوي بدي! و صداي چند قاچاقچي را هم بشنوي که با هم بر سر مسئلهاي مشکل پيدا کردهاند و فراموش کني که قصد خير داشتي که به خانهي خاله ميرفتي و ميخاستي دلات را خنک کني که هواي دختر خاله هواييات کرده بود و حالا واقعن به عقل خودت شک کني که چرا هوس تفريح به سرت زد، و من نميفهمم اين کجاياش خندهدار است که يکي پشت در بگويد: .... . اصلن ما که آنجا نبوديم تا شنيده باشيم چهها گفته شده؛ فقط از قدرت شناختِ محليمان استفاده کرديم و حرفي را که خاله ميخاست بزند پيشبيني کرديم و اگر اين بوي بد اجازه بدهد – که نميدهد – تا قيامت فلسفهچيني ميکرديم و حکم برائت ميگرفتيم، اما مگر اين قاچاقچيها ميگذارند؟ احساس ميکني سردت شده و انگار- نه-انگار تابستان است و ليواني آب يخ بهانهي صلهي رحم بوده، وگرنه دلات از سنگ است و براي دخترخاله تنگ نميشود؛ خاله که جاي خود دارد و ....، به مادر سلام برسان ....، براي شام بياييد اما با اين بوي بد بعيد است كه حتا تا يکماه بتواني دست بهسوي غذا دراز کني و حتا آش کشک که به ظاهر طبعي سرد دارد و در تابستان خوردناش صفايي دارد و بهخصوص به اتفاق دوستان در تفرجگاهها و بعد از نيم ساعت در گرما لرزيدن، متوجه ميشوي که اين قاچاقچيها، بازيگرهاي راديويي هستند و حالا بگويند که تبليغات ميانبرنامهاي چيز خوبي نيست و تو بلافاصله فكر ميكني كه عجب آدمهاي نمکنشناسي پيدا ميشوند و بانمک اين است که فراموش ميکني گرفتن شمارهي پليس هزينهاي ندارد و نوشابهاي که شيرينياش به انگشتهايات چسبيده را اگر نميخريدي کمتر کلافه ميشدي و بيجهت اسکناسات را خُرد کردهاي، آنهم بهخاطر اين سکهي زنگ زده، که قلّک تلفن آنرا قورت بدهد تا صدايات به طرف مقابل برسد و: خبردار شدهام در فلانجا يک نفر مرده و پليس سر برسد كه نكند سر از ماجرا در نياورده از دنيا برود و جنازهي مردي پيچيده در ملحفهاي که رنگاش اگر مهم باشد قهوهايست و بيشک روزي سفيد بوده که گذشت زمان اول به رنگ شيري درش آورده و بعد کمکم قهوهايش کرده و بههرحال در حال حاضر انگار مقدار زيادي گوشت چرخکردهي فاسد را در آن پيچيدهاند و بگويم كه اين آن برميگردد به همان ملحفهي قهوهاي و بماند که اين زمان چه کارها که بلد نيست اما رو نميکند و مي گذارد آدم غافلگير شود و همچنين انگشت به دهان که: عجب! پس بگو چرا سه ماه است که هيچ خبري از او نيست .... و بشنويد: شنيدهام راديوش هنوز روشن بوده؛ .... و بگوييد: اينکه عجيب نيست، يکي از آشناهاي ِ ما ....؛ و ما که بيکار نيستيم حرف مردم را يواشکي گوش کنيم و از اين راه هم نان درنميآوريم که مجبور باشيم و بر ميگرديم تا کارهاي معوقهي خودمان را انجام دهيم و اول از همه با اينهمه ارث که به ما رسيده، دنبالِ زمين ميگرديم و آنهم زميني که آيندهدار باشد و بالطبع اول سراغِ بنگاه مشاورهي املاک ميرويم که لهجهاش آشنا به نظر ميرسد و بعد، روبهروي آينه كلاهمان را برانداز ميکنيم و با برگهاي که روي آن نشاني مورد نظر نوشته شده است، راهيِ کوچه-پس-کوچهها ميشويم و تنها پس از رسيدن به مِلک مورد نظر متوجه ميشويم که در گوشهي حياط اين خانهي کلنگي، اتاقي دنج وجود دارد اما فقط يک ايراد اساسي دارد و آنهم اينکه نهتنها سرد است، که انگار بوي مرده ميدهد.
ما که نميخاهيم اينجا زندگي کنيم. چه اهميتي دارد؟ فقط .... اين تختخاب چهقدر آشناست!
2
اتاق سرد بود و همچنان بوي مرده ميداد. بوي مردي که روي همان تختخابِ غر- غرو ، آرام آرام فراموش شد. انگار نه انگار اينهمه سال، يکهتبردار منطقه بود و تنها او ميتوانست يکتنه، دو درخت سرخدار را از پا بياندازد. اينکه تبراَش ميراث نياکاناش بود و حتا پدراَش ميگفته كه با اين تبر يک نفر کشته شده، هيچ اهميتي نداشت و مهم زور بازوي او بود و اين دامنزدن به خرافات است که بگوييم او لشکري داشته يا از پولدارها بهرهکشي ميکرده يا باج ميگرفته و رابينهودمنشانه به ضعفا ميداده يا اينکه به حرفِ زنها اعتماد کنيم که قلب نداشته، چون همسراَش را کشتهبوده و آن هم با تبر! نه، .... زورِ بازوي او بود که الاغها با اسب امانيِ يکي از قديميها جفت شدند و البته اسب که نر بود به صاحباش برگردانده شد و قاطرها كه زاده شدند، الاغها فروخته شدند و اين قاطرها چه جانورانِ جالبي هستند و بهخصوص که پيرمرد آنها را با زور بازوي خود بار ميزد و چه زغالهاي خوبي هم ميآوُرد كه جان ميدادند براي قليانچاقكردن كه خدا خيراَش بدهد، اما معلوم نيست چرا کسي جز او نميتوانست سرخدار بياندازد. شايد هم آن تبر را نداشتند که نميتوانستند، يا شايد دلشان نميآمد. آخَر انسانها رومانتيک شدهاند. الآن عدهاي براي کِرمزدگيِ يک درخت پوسيده مينشينند و عزاداري ميکنند و خودِ من حتا، دختري را ميشناسم ـ البته اگر به مسائل غير اخلاقي متهمام نميکنيد، ميشناسماش؛ در حد سلام و احوالپرسي، نه آنقدر که ارزش داشته باشد شرح حالاش ضدِ حال شود، وگرنه اصلن نمي شناسماش و اگر بميرم هم نميگويم ـ که بهخاطر يک شاخهگل که از پارک چيده بودم يك ساعتِ تمام گريه و زاري کرد و من مطمئن ام اگر همان شاخه را از گُلفروشي خريده بودم، آنقدر ناراحت نميشد و الآن ميتوانستم بيشتر در مورداَش بگويم اما همين بهتر، چون به قول بچهها، به دردِ من نميخورد، وگرنه آشناييمان از سلام- و- عليک بيشتر ميشد و شايد آنقدر غليظ که از سرِ غيرت، حاضر نشوم دربارهاش حرفي بزنم اما يك جوري ـ بچهها ميگويند زيادي رومانتيک ـ بود: از همينهايي که براي کرمزدگيِ يک درخت اعتصاب غذا ميکنند و انگار نه انگار که درخت براي ادامهي حياط به گرسنگيِ كِرمها نيازي ندارد. اگر از من بپرسند ميگويم دو راه جلوگيري از قطعِ درخت وجود دارد: طبيعي و غيرطبيعي. فکرتان راه کج نرود؛ تمام روشهاي دنيا از اين دو راه پِيروي ميکنند و من که انساني- البته نه بهشدت- اخلاقگرا هستم و معتقد ام انسان بايد مراقب پاهاياش باشد که کجا ميروند، آنوقت ديگر نيازي نيست بخاهيم در مورد خيلي از چيزها فکر کنيم؛ حتا پُرسش فراموش شدهاي مثل ِاينکه چرا هيچکس جز او نميتوانست سرخدار بياندازد؛ و جواب پُرسش امکان دارد هر چيزي باشد جز اينکه امروز عدهاي فقط بيش از حد رومانتيک شدهاند و دلشان براي درختها ميسوزد و اما من ايمان دارم که دنيا ديگر مشکلي ندارد و فقط مانده قطع درختان که حتمن اگر درخت قطع شود، زندگي قطع ميشود. پس فکر ميکنيد يکه تبردار منطقه چرا مُرد؟ نهتنها او، بلکه نجاري که جنازهي درختها را ميخريد هم مُرد. اين قانونِ طبيعت است كه قاتل و معاون قتل تنبيه شوند. قابيل و کلاغ را که بهياد ميآوريد، ها؟ تا دير نشده اين را هم بگويم که نجار سيگار هم ميکشيد و قليانهاي خوبي هم ميساخت و اصلن ميشود انگشت- به- دهان ماند كه اين دو خدابيامُرز عجب زوجِ هنري خوبي بودند. آنزمان کسي رومانتيک نبود که براي چندمين سالگردشان بزرگداشتي برگزار کند و حتا اگر همه فراموش کرده باشند، من فراموش نکردهام كه کسي بعد از مرگِ ايندو، سراغشان را نگرفت. البته اگر از حق نگذريم، تا مدتي سراغ تبردار را ميگرفتند؛ سراغ خوداَش را که نه، سراغِ زغالهاياش را. همهي اهالي اهلِ دود و دم بودند تا چندي پيش که علم پيشرفت کرد و قليان از مد افتاد و انقلاب رومانتيسيسم و همزمان انقلاب روماتيسم، به پيروزي رسيدند و بلوکهاي مختلف را شکلدادند و نظامهاي قديمي موازنهي قوا با تمام آيينها و اتحادهاي مقدس و غيرمقدسشان فراموش شدند و اين طبيعيست که مرد نجار هم فراموش شود، بههمراهِ خيلي چيزهاي ديگر، و از او تنها يک تختخاب دونفره از چوب سرخدار بهجا بماند که يک روز يکي که از شهر آمده بود، آنرا به قيمتِ خوبي خريد و رفت.
3
اتاق سرد بود و همچنان بوي مرده ميداد. بوي مردي که روي همان تختخاب غر- غرو، آرام آرام فراموش شد؛ مثل شعارهاي انقلاب. اين خصلتِ همهي انقلابهاست که عليه چيزي قيام کنند و بعد فراموش کنند که آن چيز چه بود؛ و بعد يک نفر بعدها در يکي از همين بزرگداشتهاي مسخره، در ميان جماعتي رومانتيک، با پُرسشاش، احساسات تو را جريحهدار کند که: چه فرقي کرد؟ و تو بهخاطر نياوري و خاطراتات را آنقدر دور ببيني که زحمتِ بيشتر فشار آوردن براي يادآوري را جايز نداني و به نتيجه برسي كه در کل اين مسئله بايد فراموش شود، چون به شدت بو دارد، بوي مُرده. انگار هواي اتاق هم دارد سرد ميشود.
4
اتاق سرد بود و همچنان بوي مرده ميداد. بوي مردي که روي همان تختخاب غر- غرو ، آرام آرام فراموش شد. البته اين تخت سابقهي درازي در مقابله با انقلاب روماتيسم داشت ولي از وقتي که صاحباش به تنهايي وزن چند تَن در تناژ بالا را يافته بود، يا دريافته بود، كه وزناش بهگونهاي تصاعدي افزايشيافته، کمکم دهاناش به اعتراض باز شده بود و اين يک مسئلهي طبيعيست كه وقتي فشار بالا برود، اعتراض شکل ميگيرد، وگرنه همه ميدانيم که سرخدار، يکي از نجيبترين درختهاي جنگليست که حرف ندارد و حتا جان ميدهد براي ساختنِ پيپ، از همان پيپهاي دستهکوتاهي که در همايش عليه تخريب جنگل و قطع بيرويهي درختان، بايد گوشهي لب داشتهباشي تا حرفهايات علمي باشد، يا معتبر فرض شود. اين رسم بدي است؛ انقلاب عليه انقلاب. يکي از دوستان خيلي دورم، فکر ميکنم الآن آنورِ کرهي زمين، در کشوري زندگي ميکند که مردماش فکر ميکنند آنهايي که اينورِ زمين زندگي ميکنند، يک جوري هستند؛ مثل دو روي سکه که انگار اگر با هم فرق نداشته باشد ارزش ندارد، اما همه ميدانيم که زمين سکه نيست و در عينِ حال شبيه کُره است؛ حجمي که از همه طرف دايره است و نه ....، آن کشور دوشقه شده! و .... اَه! اصلن ما از آنجا که هيچ اهانتي را بيپاسخ نميگذاريم و از آن دسته آدمهايي نيستيم که ساکت مي نشينند، ....، حيف که يکي از دوستان قديميام براي درمان پيششان است. واقعن حيف که من انسان نجيبي هستم، ....، و فكر ميكنم با سرخدار شباهتهاي فراوان دارم كه يکي همين نجابتام است و در مورد نجابت، بهتر است سختگيري نکنيم، چون ميدانيم اين يک مسئلهي نسبيست. اما خدا نياورد آنروز را که جدول حل ميکني: سوال دوي عمودي، يک: حيوانِ نجيب؛ و سه خانه براياش جا در نظر گرفته باشند و هرقدر فکر کني نتواني کشف کني که نام مرا چگونه در آن خانهها جاي دهي و از همه بدتر اينکه فراموش کرده باشي بهجز من جانورانِ نجيب ديگري هم روي کُرهي زمين زندگي مي کنند كه از آن ميان، يکيشان اسب است، همان حيوانِ عاريتي که ضربدر الاغ ميشود قاطر و ديگري سرخدار است که از ديدگاهِ جانورشناسيك، حيوان بهحساب نميآيد؛ بل درختيست که چوبي سُرخرنگ دارد، سخت است و قيمتي، و شايد از آنجا قيمتي شده که ديگر کسي نميتواند يکتنه آنرا بياندازد و شايد هم ديگر تبري که بتواند سرخدار را بياندازد از راهِ ارث به کسي نرسيده است و گرچه به طور سمبليک تبر از پدر به پسر بزرگ ميرسد، بهخصوص در خانوادههاي با اصل و نسبِ سرخپوست، اما اين تبر که شرح احوالاش- يا ذكرِ خيراَش- است، به هيچ وجه يک تبر معمولي با حالتهاي معمولي نبوده است. با اين تبر، يک نفر کشته شده! حالا اگر شايعه هم باشد، بهانهي خوبيست تا دستگير شود و به اتهام آلتِ- دست- قرارگرفتن به قصدِ كُشت، که بدتر از هر حالتيست براي هر آلتي، بازداشت ميشود، و براي تنبيه، بهتر است آنرا به موزه بسپاريم تا دوستدارانِ جنگل در يکي از همين همايشهايشان، در حرکتي نمادين، آنرا به آتش بکشند تا درس عبرتي براي ساير درختها شود که دريابند اگر روزي بخاهند در مسير انحراف قرار گيرند و بازيچهي دست ديگران شوند، چه سرانجامي منتظرشان است.
5
اتاق سرد بود و همچنان بوي مرده مي داد. بوي مردي که روي همان تختخاب غر- غرو ، آرام آرام فراموش شد. انگار نه انگار برنامهاي که از راديو در حال پخش شدن بود، نوشتهي او براي ويژهبرنامهي روز جهاني درختکاري بوده و احتمالن فقط خدا ميداند سرخدار انتقامگير هست يا نيست.
بههرحال، آنزمان، کسي رومانتيک نبود که بخاهند براياش بزرگداشتي برگزار کنند. همه درگير مسايلِ مهمتري بودند و وقت نداشتند که به چنين مسئلهي پيشِ- پا- افتادهاي فکر کنند. بايد فکر درختها بود و اهميت نداد كه يک نفر، سه ماه پيش .... . مهم نيست.